می تازی ، همزاد عصیان ! به شکار ستاره ها رهسپاری ، دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار. اینجا که من هستم آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد، کو چشمی آرزومند؟ با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب! و اینجا - افسانه نمی گویم- نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد. بیداری ات را جادو می زند، سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید. و -قصه نمی پردازم- در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود، بی نیازی دست ها پاسخ می دهد. در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد. در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست . در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی. من شکفتن را می شنوم. و جویبار از آن سوی زمان می گذرد. تو در راهیی. من رسیده ام. اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل! میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ. سهراب سپهری : آوار آفتاب : فراتر گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/502046