آن دم که دررباید، باد از رخ تو پرده زنده شود، بجنبد، هر جا که هست مرده از جنگ سوی ساز آ، وز ناز و خشم بازآ ای رخت‌های خود را از رخت ما نورده ای بخت و بامرادی، کندر صبوح شادی آن جام کیقبادی، تو داده، ما بخورده اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران صافت چگونه باشد، چون جان فزاست درده تو آفتاب مایی، از کوه اگر برآیی چه جوش‌ها برآرد، این عالم فسرده ای دوش لب گشاده، داد نبات داده خوش وعده‌یی نهاده، ما روزها شمرده بر باده و بر افیون، عشق تو برفزوده وز آفتاب و از مه، رویت گرو ببرده ای شیر هر شکاری، آخر روا نداری دل را به خرده گیری، سوزیش همچو خرده گر چه درین جهانم، فتوی نداد جانم گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده ای دوست چند گویی، که از چه زردرویی صفرایی ام، برآرم در شور خویش زرده کی رغم چشم بد را، آری تو جعد خود را کین را به تو سپردم، ای دل به ما سپرده نی با تو اتفاقم، نی صبر در فراقم ز آسیب این دو حالت، جان می‌شود فشرده هم تو بگو که گفتت، کالنقش فی الحجر شد گفتار ما ز دل‌ها، زو می‌شود سترده مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۳۹۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5022