می بندم این دو چشم پر آتش را تا ننگرد درون دو چشمانش تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعله ی نگاه پریشانش می بندم این دو چشم پر آتش را تا بگذرم ز وادی رسوایی تا قلب خامُشم نکشد فریاد رو می کنم به خلوت و تنهایی ای رهروان خسته چه می جویید در این غروب سرد ز احوالش او شعله ی رمیده ی خورشید است بیهوده می دوید به دنبالش او غنچه ی شکفته ی مهتابست باید که موج نور بیفشاند بر سبزه زار شب زده ی چشمی کاو را به خوابگاه گنه خوانَد باید که عطر بوسه ی خاموشش با ناله های شوق بیآمیزد در گیسوان آن زن افسون گر دیوانه وار عشق و هوس ریزد باید شراب بوسه بیاشامد ازساغر لبان فریبایی مستانه سر گذارد و آرامد بر تکیه گاه سینه ی زیبایی ای آرزوی تشنه به گرد او بیهوده تار عمر چه می بندی ؟ روزی رسد که خسته و وامانده بر این تلاش بیهُده می خندی آتش زنم به خرمن امیدت با شعله های حسرت و ناکامی ای قلب فتنه جوی گنه کرده شاید دمی ز فتنه بیارامی می بندمت به بند گران غم تا سوی او دگر نکنی پرواز ای مرغ دل که خسته و بی تابی دمساز باش با غم او ، دمساز فروغ فرخزاد : اسیر : شعلهٔ رمیده گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/503001