تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم چرا بیهوده می گویی ، دل چون آهنی دارم نمی دانی ، نمی دانی ، که من جز چشم افسونگر در این جام لبانم ، بادهٔ مرد افکنی دارم چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی نمی ترسی ، نمی ترسی ، که بنویسند نامت را به سنگ تیرهٔ گوری ، شب غمناک خاموشی بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری فدای لحظه ای شادی ، کن این رویای هستی را لبت را بر لبم بگذار کز این ، ساغر پر می چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را تو را افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی دروغ است این اگر ، پس آن دو چشم راز گویت را چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی فروغ فرخزاد : اسیر : دعوت گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/503025