خوش بود فرش تن نوردیده خوش بود مرغ جان بپریده جان نادیده خسیس شده جان دیده رسیده در دیده جان زرین و جان سنگین را چون کلوخ از برنج بگزیده سر کاغذ گشاده دست اجل نقد در کاغذ است پیچیده خمره پرعسل سرش بسته پشت و پهلوش را تو لیسیده خمره را بر زمین زن و بشکن دیده نبود چنان که بشنیده شمس تبریز بشکند خم را که ز نامش فلک بلرزیده مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۴۱۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5043