چو مرغی زیر باران راه گم کرده گذشته از بیابان شبی چون خیمهٔ دشمن شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده فتاده اینک آنجا روی لاشهٔ جهد بی حاصل همه چیز و همه جا خسته و خیس است چو دود روشنی کز شعلهٔ شادی پیام آرد سحر برخاست غبار تیرگی مثل بخار آب ز بشن دشت و در برخاست سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه آید برآمد عنکبوت زرد و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت نسیمی آنچنان آرام که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی‌انگیخت و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی و خود را از غبار حسرت و اندوه در آیینهٔ زلال جاودانه شست و شویی کرد بزرگ و پاک شد و آن توری زربفت را پوشید و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد در این صبح بزرگ شسته و پاک اهورایی ز تو می‌پرسم ای مزدا اهورا، ای اهورا مزد نگهدار سپهر پیر در بالا به کرداری که سوی شیب این پایین نمی‌افتد و از آن واژگون پرغژم خمش حبه‌ای بیرون نمی‌ریزد نگدار زمین چونین در این پایین به کرداری که پایین‌تر نمی لیزد ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده‌ای ستوار نه می‌افتد نه می‌خیزد ز تو می‌پرسم ای مزدا اهورا، ای اهورا مزد که را این صبح خوشست و خوب و فرخنده؟ که را چون من سرآغاز تهی بیهوده‌ای دیگر؟ بگو با من، بگو ... با ... من که را گریه؟ که را خنده؟ مهدی اخوان ثالث : از این اوستا : صبح گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/505047