این‌جا که باد زندگی‌انگیز نوبهار، بر سنگ لاله کارد و گل پرورد ز خار، این‌جا که هر بهار، مشّاطگیش را- در حُسن نوعروس طبیعت برد به کار، وینوس عشق در دل تابوت روزگار، بی‌جان فتاده‌است. این‌جا که آفتاب بهاری نظررباست، دریا و کوه و درّه پُر از گوهر و طلاست، این‌جا که گنج‌هاست، در بی‌کران سرد، در جسم این مجسمه‌های پری‌نگار- بسته‌ست پای فکر و شکسته‌ست دست کار. این‌جا که در بهار جنون‌خیز گل به باغ، از آشیان مرغ چمن بر‌پریده زاغ، سرسام و بی‌دماغ. کس را مجال نیست- تا لحظه‌ای به سایهٔ گلبن کند سراغ، آن‌راحتی که دارد از اندوه و غم فراغ. این‌جا که در بهار نسیم طرب‌فزا، یکسان وزد به کاخ شه و کلبهٔ گدا. شب‌های آشنا- می‌آیدم به گوش: زآن‌جا، صدای غلغل و فریادِ نوش‌نوش زین‌جا، صدای نالهٔ طفلان بی‌نوا. کابل، فروردین ١۳۴۳ محمدحسن بارق شفیعی : شب‌های آشنا گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/507024