عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی چون که سپید است و سیه روز و شب عمر همه عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی ای تو فرورفته به خود گاه ازان گور و لحد غافل ازین لحظه که تو در لحد بود خودی دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی؟ نادره طوطی که تویی کان شکر باطن تو نادره بلبل که تویی گلشنی و لعل خدی لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون آینه هر دو تویی لیک درون نمدی عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او بحر صفا را بنگر چنگ درین کف چه زدی؟ هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را زان که قرارش ندهد جنبش موج مددی زان که کف از خشک بود لایق دریا نبود نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی کف همگی آب شود یا به کناری برود زان که دو رنگی نبود در دل بحر احدی موج برآید ز خود و در خود نظاره کند سجده کنان کی خود من آه چه بیرون ز حدی جمله جان‌هاست یکی وین همه عکس ملکی دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۴۵۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5078