ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیادهیی
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهیی
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهیی
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهیی داد زمانه دادهیی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیدهیی جوشش خنب بادهیی
سر نبرد هر آن که او سر کشد از هوای تو
زان که به گردن همه بسته تر از قلادهیی
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بیسر و پا فتادهیی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهیی
همچو بهار ساقییی همچو بهشت باقییی
همچو کباب قوتی همچو شراب شادهیی
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات کند گرچه چنین پیادهیی
ذره به ذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهیی
این تن همچو خرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهیی مرد سر سجادهیی
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهیی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهیی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5090