پیش از آن که از عدم کرد وجودها سری بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان گوهر فقر در میان بر مثل سمندری خود خورد و فزون شود آن که ز خود برون شود سیم بری که خون شود از بر خود خورد بری کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری مست ز جام شمس دین میکده الست بین صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۴۷۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5103