هر بشری که صاف شد دردو جهان ورا دلی دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی چشم هر آن که بسته شد تابش حرص خسته شد وآن که ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۴۹۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5116