منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه عشقش سپه کشید به تاراج صبر من آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه رنجه شدم ز هجر به ارمان وصل او غرقه شدم به بحر به امید آشناه جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم پشتم دوتا شد از خم آن سنبل دوتاه این درد و این بلا به من از چشم من رسید جشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه ای دل مرا بحل کن وی دیده خون گری چندان که راه بازشناسی همی ز چاه بر قد سروقدان کمترکنی نظر بر روی خوبرویان کمترکنی نگاه ای دل تو نیز بی گنهی نیستی از آنک از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی چون صدهزار زهره و چون صدهزار ماه گر علتیت نیست چرا در زمان بری در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه چون‌بنده گشت جاهل وخودکام وبی‌ادب او را ادب کنند به زندان پادشاه ملک‌الشعرای بهار : قصاید : شمارهٔ ۲۲۸ - تغزل گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/51240