پیمان‌شکن نگار من آن ترک لشکری بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود یاقوت سوده بارم بر زر جعفری آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر براین تن پرآفت من رحمت آوری تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت ایدون گمان کند که چنین است دلبری قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من گر نه پری است از چه نهانست چون پری عشق این‌چنین نخواهم چون نیست درخورم ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری عشق بتی گزینم‌، دلخواه و سازگار چون دیگران نداشته رسم ستمگری با گیسوی شکسته‌تر از پشت بیدلان با چهرهٔ شکسته‌تر از لالهٔ طری کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست بینی مه چهارده بر سرو کشمری دیبای ششتری است بناگوش و روی او مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال چون از ولی داور، آئین داوری ملک‌الشعرای بهار : قصاید : شمارهٔ ۲۴۵ - تغزل گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/51257