در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت تا خون من نریخت ز من دست برنداشت دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم آری ز پا فتاد هرآن کس که سر نداشت در خون تپیدنم ز دل زار خویش بود ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت ازگریه‌سود نیست که‌من‌خود به‌چشم خویش دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت یا مرگ یا وصال که فرهادکوه کن در عاشقی جز این‌دو خیالی دگر نداشت گمنام زیست هرکه ز مرگ احترازکرد جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت جانی که داشت کرد نثار رهت «‌بهار» جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت ملک‌الشعرای بهار : غزلیات : شمارهٔ ۳۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/51318