گفتمش‌هنگام‌وصل است ای بت‌فرخار، گفت‌: باش اکنون تا برآید، گفتم‌: ازگل خار، گفت‌: جانت اندر هجر، گفتم‌: جان پی ایثار تست گرچه هست این هدیه در نزد تو بی‌مقدار، گفت‌: عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست‌؟ گفتم‌: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت‌: عاشقان را رنج باید بردگفتم‌: رنج عشق‌؟ گفت‌: از آن دشوارتر، گفتم‌: فراق یار؟ گفت آنچه سوزد جان عاشق‌، گفتمش جور رقیب‌؟ گفت‌: نی‌، گفتم‌: نگاه یار با اغیار؟ گفت‌: آری‌، آری‌، گفتم‌: از اغیار نتوان بست چشم گاه گاهی گوشهٔ چشمی به ما می‌دار گفت‌: چشم مست ما تو را هم ساغری برکف نهاد؟ گفتم‌: از میخانه کس بیرون رود هشیار؟ گفت‌: ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه‌؟ گفتمش جانا مرا نبود دلی درکار، گفت‌: دل ببردند ازکفت‌؟ گفتم‌: بلی گفت‌:‌این جفا ازکه سر زد؟ گفتم‌: از آن طرهٔ طرار، گفت‌: روی دل در پردهٔ حسرت چه پوشی غنچه‌وار گفتم‌: از درد فراق آن گل رخسار، گفت‌: گفتهٔ دلدار گشت آیین گفتار «‌بهار» گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت ملک‌الشعرای بهار : غزلیات : شمارهٔ ۳۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/51320