مرا پرسید آن سلطان، به نرمی و سخن خایی عجب امسال ای عاشق، بدان اقبال گه آیی؟ برای آن که واگوید، نمودم گوش کرانه که یعنی من گران گوشم، سخن را باز فرمایی مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی شهم دریافت بازی را، بخندید و بگفت این را بدان کس گو که او باشد چو تو‌‌ بی‌عقل و هیهایی یکی حمله‌ی دگر چون کر، ببردم گوش و سر پیشش بگفتا شید آوردی، تو جز استیزه نفزایی چون دعوی کری کردم، جواب و عذر چون گویم؟ همه درهام شد بسته، بدان فرهنگ و بدرایی به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو بپرسیدش ز نام من، بگفتا گیج و سودایی نظر کردم دگربارش که اندر کش به گفتارش که شاگرد در اویی، چو او عیارسیمایی مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی‌دانی که حیلت گر به پیش او، نبیند غیر رسوایی مکن حیلت که آن حلوا، گهی در حلق تو آید که جوشی بر سر آتش، مثال دیگ حلوایی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۱۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5134