از داغ غمت جانا می‌سوزم و می‌سازم چون شمع ز سر تا پا می‌سوزم و می‌سازم‌* از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان گه زشت وگهی زیبا می‌سوزم و می‌سازم درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی لیکن من از استغنا می‌سوزم و می‌سازم سرخ ازتف عشقم دل‌، زرد از غم یارم رخ دایم چو گل رعنا، می سوزم و می‌سازم چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن در مجمر از آن تنها، می‌سوزم و می‌سازم حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی من ز ابلهی آنها می‌سوزم و می‌سازم نوربست مرا در دل‌، ناریست مرا در سر زپن هر دو چراغ‌آسا می‌سوزم و می‌سازم با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه مردانه و پابرجا می‌سوزم و می‌سازم دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش پوشیده و ناپیدا می‌سوزم و می‌سازم بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب چه خامش و چه گویا می‌سوزم و می‌سازم داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم من ای پسر از آبا می‌سوزم و می‌سازم از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بی‌فریاد من ز آدم و از حوا می‌سوزم و می‌سازم از خلد به راه آورد، انباز منست این درد تا پا نکشم ز این‌جا می‌سوزم و می‌سازم مرغی است روان من‌، افتاده به دام تن در دامگه اعضا می‌سوزم و می‌سازم یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من پیوسته رها کن تا می‌سوزم و می‌سازم زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد با چشم و دل بینا می‌سوزم و می‌سازم دیریست که بیمارم بس مشغله‌ها دارم وز حسرت استشفا می‌سوزم و می‌سازم شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب سختست غمم اما می‌سوزم و می‌سازم ملک‌الشعرای بهار : غزلیات : شمارهٔ ۷۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/51366