بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟ به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان که برگو تا چه می‌خواهی، وزین حیران چه می‌جویی ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی زغمزه‌ی تیراندازش، کرشمه‌ی ساحری سازش هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه روان شو سوی‌‌ بی‌سویان، رها کن رسم شش سویی همه عالم زتو نالان، تو باری از چه می‌نالی؟ چو از تو کم نشد یک مو، نمی‌دانم چه می‌مویی فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می‌پرد کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟ چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمی‌سازی؟ چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمی‌شویی؟ درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه می‌گردی؟ گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه می‌پویی؟ به هر روزی درین خانه یکی حجره‌ی نوی یابی تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی همو را بین، همو را دان، یقین می‌دان که با اویی بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۱۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5137