اگر الطاف شمس الدین به دیده برفتادهستی
سوی افلاک روحانی، دو دیده برگشادهستی
گشاده ستی دو دیده پر، قدم را نیز، از مستی
ولی پرسعادت او دران عالم نهادهستی
چو بنهادی قدم آن جا، برفتی جسم از یادش
که پنداری زمادر او دران عالم نزادهستی
میان خوب رویان جان شده چون ذرهها رقصان
گهی مست جمالستی، گهی سرمست بادهستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
زفرزین بند سوداها زاسب خود پیادهستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
ازینها جمله روی دل شدی بیرنگ و سادهستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته به پیش او، نشسته بر وسادهستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کردهستی و داد حسن دادهستی
نه نفسی ره زنی کردی، نه آوازهی فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شاده ستی
اگر در آب میدیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۱۶
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5140