اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی درافتد در جهان غوغا، درافتد شور در هستی الا ای عقل شوریده، بد و نیک جهان دیده که امروز است دست خون، اگرچه دوش ازو رستی درآمد ترک در خرگه، چه جای ترک، قرص مه که دیده‌‌ست ای مسلمانان، مه گردون درین پستی؟ چو گرد راه هین برجه، هلا پادار و گردن نه که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی برو‌‌ بی‌سر به میخانه، بخور‌‌ بی‌رطل و پیمانه کزین خم جهان چون می بجوشیدی، برون جستی غلام و خاک آن مستم، که شد هم جام و هم دستم غلامش چون شوی ای دل، که تو خود عین آنستی؟ چه غم داری درین وادی، چو روی یوسفان دیدی اگرچه چون زنان حیران زخنجر دست خود خستی منال ای دست ازین خنجر، چو در کف آمدت گوهر هزاران درد زه ارزد، زعشق یوسف آبستی خمش کن ای دل دریا، ازین جوش و کف اندازی زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون درین شستی چه باشد شست روباهان، به پیش پنجهٔ شیران؟ بدران شست، اگر خواهی برو در بحر پیوستی نمی‌دانی که سلطانی، تو عزرائیل شیرانی تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی خمش کردم، درآ ساقی، بگردان جام راواقی زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5142