دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش پیش هر گلبن بودیم به گفت و به‌ شنفت که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست گل به گلبن‌خوش و بلبل به کل و مرد به جفت دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت ملک‌الشعرای بهار : قطعات : شمارهٔ ۳۶ - گل سرخ‌ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/51425