چو سرمست منی ای جان، زدرد سر چه غم داری؟ چو آهوی منی ای جان، زشیر نر چه غم داری؟ چو مه روی تو من باشم، زسال و مه چه اندیشی؟ چو شور و شوق من هستت، زشور و شر چه غم داری؟ چو کان نیشکر گشتی، ترش رو از چه می‌باشی؟ براق عشق رامت شد، زمرگ خر چه غم داری؟ چو من با تو چنین گرمم، چه آه سرد می‌آری؟ چو بر بام فلک رفتی، زخشک و تر چه غم داری؟ خوش آوازی من دیدی، دواسازی من دیدی رسن بازی من دیدی، ازین چنبر چه غم داری؟ برین صورت چه می‌چفسی؟ زبی معنی چه می‌ترسی؟ چو گوهر در بغل داری، ز‌‌ بی‌گوهر چه غم داری؟ ایا یوسف زدست تو که بگریزد زشست تو؟ همه مصرند مست تو، زکور و کر چه غم داری؟ چو با دل یار غاری تو، چراغ چاریاری تو فقیر ذوالفقاری تو، ازان خنجر چه غم داری؟ گرفتی باغ و برها را، همی‌خور آن شکرها را اگر بستند درها را، ز بند در چه غم داری؟ چو مد و جر خود دیدی، چو بال و پر خود دیدی چو کر و فر خود دیدی، ز هر‌‌ بی‌فر چه غم داری؟ ایا ای جان جان جان، پناه جان مهمانان ایا سلطان سلطانان، تو از سنجر چه غم داری؟ خمش کن، همچو ماهی تو، دران دریای خوش دررو چو اندر قعر دریایی، تو از آذر چه غم داری؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۳۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5155