بیا ای شاه خودکامه، نشین بر تخت خودکامی بیا بر قلب رندان زن، که صاحب قرن ایامی برآور دودها از دل، به جز در خون مکن منزل فلک را از فلک بگسل، که جان آتش اندامی دران دریا که خون است آن، زخشک و تر برون است آن بیا بنما که چون است آن، که حوت موج آشامی اشارت کن بدان سرده، که رندانند اندر ده سبک رطل گران درده، که تو ساقی آن جامی قدح در کار شیران کن، ز زرشان چشم سیران کن به جامی عقل ویران کن، که عقل آن جا بود خامی بسوز از حسن ای خاقان، تو نام و ننگ مشتاقان که سرد آید زعشاقان حذر کردن زبدنامی بدیدم عقل کل را من، نهاده ذبح بر گردن بگفتم پیش این پر فن، چو اسماعیل چون رامی بگفت از عشق شمس الدین، که تبریز است ازو چون چین چو مه رویان نوآیین، به گرد مجلس سامی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۴۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5167