سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی بدین حالم که می‌بینی، وزان نالم که می‌دانی ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می‌رانی چه بس‌‌ بی‌باک سلطانی، همین می‌کن که تو آنی یکی بازآ به ما بگذر، به بیشه‌ی جان‌ها بنگر درختان بین زخون تر، به شکل شاخ مرجانی شنودی تو که یک خامی، زمردان می‌برد نامی نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی مشو تو منکر پاکان، بترس از زخم‌‌ بی‌باکان که صبر جان غمناکان تو را فانی کند، فانی تو باخویشی، به‌‌ بی‌خویشان مپیچ ای خصم درویشان مزن تو پنجه با ایشان، به دستانی که نتوانی که شمس الدین تبریزی، به جان بخشی و خون ریزی زآتش برکند تیزی، به قدرت‌های ربانی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۴۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5170