شاه انوشیروان به موسم دی رفت بیرون ز شهر بهر شکار در سر راه دید مزرعه‌ای که در آن بود مردم بسیار *‌ * اندر آن دشت پیرمردی دید که گذشته است عمر او ز نود دانهٔ جوز در زمین می کاشت که به فصل بهارسبزشود * *‌ گفت کسری به پیرمرد حریص که چرا حرص می‌زنی چندین‌؟ پای‌های تو بر لب گور است تو کنون جوز می کنی به زمین‌؟ *‌ *‌ جوزه ده سال عمر می‌خواهد که قوی گردد و به‌بار آید توکه بعد از دو روز خواهی مرد! گردکان کشتنت چکار آید؟‌! *‌ *‌ مرد دهقان به شاه کسری گفت مردم از کاشتن زبان نبرند دگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم و دیگران بخورند *‌ * ‌گفت انوشیروان به دهقان زه زین حدیث خوشی که کردی یاد چون چنین گشت شاه‌، گنجورش بدره‌ای زر به مرد دهقان داد * * ‌گفت دهقان مرا کنون سخنیست بو که افتد پسند و مستحسن هیچ دهقان ز جوزبن در عمر برنچیده است زودتر از من‌! * * ‌گفت کسری‌: زهازه ای دهقان زبن دوباره حدیث تازه و تر! هان به پاداش این سخن بستان از خزینه دو بدرهٔ دیگر!... *‌ *‌ کشور آباد می‌شود چون شاه با رعایا کند به مهر سلوک خانه یغما شود ز جهل رییس ملک وبران شود ز جور ملوک ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها : کسری و دهقان گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/51719