تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی ولی چون کعبه برپرد، کجا ماند مسلمانی؟ تو سلطانی و جانداری، تو هم آنی و آن داری مشوران مرغ جان‌ها را، که ایشان را سلیمانی فلک ایمن زهر غوغا، زمین پر غارت و یغما ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی زمین مانند تن آمد، فلک چون عقل و جان آمد تن ارفربه وگر لاغر، زجان باشد، همی‌دانی چو تن را عقل بگذارد، پریشانی کند این تن بگوید تن که معذورم، تو رفتی که نگهبانی عنایت‌های تو جان را، چو عقل عقل ما آمد چو تو از عقل برگردی، چه دارد عقل، عقلانی؟ شود یوسف یکی گرگی، شود موسی چو فرعونی چو بیرون شد رکاب تو، سرآخر گشت پالانی چو ما دستیم و تو کانی، بیاور هرچه می‌آری چو ما خاکیم و تو آبی، برویان هرچه رویانی تو جویایی و ناجویا، چو مقناطیس ای مولا تو گویایی و ناگویا، چو اصطرلاب و میزانی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۴۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5172