چو دید آن طرهٔ کافر، مسلمان شد مسلمانی
صلا ای کهنه اسلامان، به مهمانی، به مهمانی
دل ایمان زتو شادان، زهی استاد استادان
تو خود اسلام اسلامی، تو خود ایمان ایمانی
بصیرت را بصیرت تو، حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری، تو روح روح را جانی
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون، بیارد رو به ویرانی
چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد
زهی سرگشتگی جانها، زهی تشکیک و حیرانی
همی جویم به دو عالم مثالی، تا تو را گویم
نمی یابم خداوندا نمیگویی که را مانی؟
زدرمانها بری گشتم، نخواهم درد را درمان
بمیرم در وفای تو، که تو درمان درمانی
الا ای جان خون ریزم، همیپر سوی تبریزم
همی گو نام شمس الدین، اگر جایی تو درمانی
صفاتت ای مه روشن، عجایب خاصیت دارد
که او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی
ایا دولت چو بگریزی، وزین بیدل بپرهیزی
زلطف شاه پابرجا، به دست آیی به آسانی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5173