یکی دودی پدید آمد، سحرگاهی به هامونی دل عشاق چون آتش، تن عشاق کانونی بیا بخرام و دامن کش، دران دود و دران آتش که می‌سوزد در آن جا خوش، به هر اطراف ذاالنونی چو شمعی برفروزی تو، ایا اقبال و روزی تو چو چونی را بسوزی تو، درآید جان‌‌ بی‌چونی نیاید جز زمه رویی، طواف برج‌ها کردن که مادون را رها کردن، نباشد کار هر دونی برو تو دست اندازان، به سوی شاه چون بازان ببینی بحر را تازان، دران بحر پر از خونی چه لاله‌‌ست و گل و ریحان، ازان خون رسته در بستان ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی چو دررفتی دران مخزن، منزه از در و روزن چو عیسی سوزنت گردد حجب، چون گنج قارونی ببینی شأن قدوسی، بیابی‌‌ بی‌دهن بوسی زسر خضر چون موسی، شوی در فقر هارونی چو آبی ساکن و خفته، وچون موجی برآشفته به بحر کم زنان رفته، شده اندر کم، افزونی چو اندر شه نظر کردی، زمستی آنچنان گردی که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی چو دیدی شمس تبریزی، زجان کردی شکرریزی دران دم هر دو جا باشی، درون مصر و بیرونی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۵۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5174