من پای همی‌کوبم، ای جان و جهان دستی ای جان و جهان برجه، از بهر دل مستی ای مست مکش محشر، بازآی زشور و شر آن دست بران دل نه، ای کاش دلی هستی ترک دل و جان کردم، تا‌‌ بی‌دل و جان گردم یک دل چه محل دارد؟ صد دلکده بایستی بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی اشکوفه چرا کردی، گر باده نخوردستی؟ آن باد بهاری بین، آمیزش و یاری بین گر نی همه لطفستی، با خاک نپیوستی از یار مکن افغان،‌‌ بی‌جور نیامد عشق گر نی ره عشق این است، او کی دل ما خستی؟ صد لطف و عطا دارد، صد مهر و وفا دارد گر غیرت بگذارد، دل بر دل ما بستی با جمله جفاکاری، پشتی کند و یاری گر پشتی او نبود، پشت همه بشکستی دامی که درو عنقا‌‌ بی‌پر شود و‌‌ بی‌پا بی رحمت او صعوه زین دام کجا جستی؟ خامش کن و ساکن شو، ای باد سخن، گرچه در جنبش باد دل، صد مروحه بایستی شمس الحق تبریزی، ماییم و شب وحشت گر شمس نبودی، شب از خویش کجا رستی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۶۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5187