کارداری براند گرم به‌دشت شامگاهان به قریه‌ای بگذشت لقمه‌ای‌خورد و جرعه‌ای‌پیوست دیده بر هم نهاد خسته و مست تاکه‌از باغ خاست بانگ خروس خواجه‌برجست خشمناک‌و عبوس گفت کاین مرغ بلهوس شومست یاوه گوی و فراخ حلقومست داد فرمان به مهتر و پاکار کز خروسان برآورند دمار هرچه آنجا خروس بدکشتند خاک با خونشان بیاغشتند نیمشب خواجه چون‌به‌بستر خفت با ندیمی از آن خویش بگفت چون‌بخواند خروس صبح ای یار خیز و ما را ز خواب کن بیدار گفتش ای خواجه اندربن ماوی صبح خوانی دگر نماند بجا سر بریدی خروسکان را باز مرغ سرکنده کی کند آواز ملک‌الشعرای بهار : منظومه‌ها : کارنامهٔ زندان : داستان کاردار گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/51879