ای دوست زشهر ما، ناگه به سفر رفتی ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی نوری که بدو پرد، جان از قفص قالب در تو نظری کرد او، در نور نظر رفتی رفتی تو ازین پستی، در شادی و در مستی آن سوی زبردستی، گر زیر و زبر رفتی مانند خیالی تو، هر دم به یکی صورت زین شکل برون جستی، در شکل دگر رفتی امروز چو جانستی، در صدر جنانستی از دور قمر رستی، بالای قمر رفتی اکنون ز تن گریان، جانا شده‌یی عریان چون ترک کله کردی، وزبند کمر رفتی از نان شده‌یی فارغ، وز منت خبازان وز آب شدی فارغ، کز تف جگر رفتی نانی دهدت جانان،‌‌ بی‌معده و‌‌ بی‌دندان آبی دهدت صافی، زان بحر که در رفتی از جان شریف خود، وز حال لطیف خود بفرست خبر، زیرا در عین خبر رفتی ورزان که خبر ندهی، دانم که کجاهایی در دامن دریایی، چون در و گهر رفتی هان ای سخن روشن، درتاب درین روزن کز گوش گذر کردی، در عقل و بصر رفتی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۶۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5189