از آتش ناپیدا، دارم دل بریانی
فریاد مسلمانان از دست مسلمانی
شهد و شکرش گویم، کان گهرش گویم
شمع و سحرش خوانم، یا نادره سلطانی؟
زین فتنه و غوغایی، آتش زده هر جایی
وزآتش و دود ما، برخاسته ایوانی
با این همه سلطانی، آن خصم مسلمانی
بربود به قهر از من در راه حرمدانی
بگشاد حرمدانم، بربود دل و جانم
آن کس که به پیش او، جانی به یکی نانی
من دوش زبوی او، رفتم سر کوی او
ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی
آن جا دل و دلداری، هم عالم اسراری
هم واقف و بیداری، هم شهره و پنهانی
در خدمت خاک او، عیشی و تماشایی
در آتش عشق او، هر چشمهٔ حیوانی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۷۴
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5198