آمد مه ما مستی، دستی، فلکا دستی من نیست شدم باری، در هست یکی هستی از یک قدح و از صد، دل مست نمی‌گردد گر باده اثر کردی در دل، تن ازو رستی بار دگر آوردی، زان می که سحر خوردی پر می‌دهی‌ام گر نی، این شیشه بنشکستی بر جام من از مستی، سنگی زدی، اشکستی از جز تو گر اشکستی، بودی که نپیوستی زین باده چشید آدم، کز خویش برون آمد گر مرده ازین خوردی، از گور برون جستی گر سیر نه‌یی از سر، هین خوار و زبون منگر در ماه، که از بالا آید به چه پستی ای برده نمازم را از وقت، چه‌‌ بی‌باکی گر رشک نبردی دل، تن عشق پرستستی آن مست دران مستی گر آمدی اندر صف هم قبله ازو گشتی، هم کعبه رخش خستی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۵۸۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5207