بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز، بنشینم و از عشق سرودی بسرایم. آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال،پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم خورشید از آن دور ، از آن قله پر برف، آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز سیمرغ طلایی پرو بالی ست که ــ چون من ــ از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست، پرواز به آنجا که سرود است و سرورست. آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح، رویای شرابی ست که در جام بلور است. آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب، از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است، آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد، چشمم به تماشا و تمنای تو باز است! من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .راه دل خود را ، نتوانم که نپویم هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید، چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم! او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست. او یک سرآسوده به بالین ننهادست، من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست. ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری، از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت با دیده جان ، محو تماشای بهاریم. ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم، ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ، بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید: بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم فریدون مشیری : ابر و کوچه : پرواز با خورشید گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/521051