تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی که در زندگی بر رخم باز بوده ست. تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی به رویم نگاهی گشوده ست. مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره، تو پیوند دادی. تو شوق رهایی، به این جانِ افتاده در بند، دادی. * تو آ غوشِ همواره بازی بر این دستِ همواره بسته تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی ز من نا گسسته. * تو دروازه ی مهر و ماهی! تو مانند چشمی، که دارد به راهی نگاهی تو همچون دهانی، که گاهی رساند به من مژده ی دلبخواهی. * تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی من از بادهء صبح و شام تو مستم وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی * تو با قلب کوچه، تو با شهر، مردم، تو با زندگی همنفس، همنوایی تو با رنج آن ها که این سوی درهای بسته، به سر می برند آشنایی. * من اینک، کنار تو، در انتظارم چراغِ امیدی فرا راه دارم. گر آن مژده ای همزبان قدیمی به من در رسانی به جان تو، جان می دهم، مژدگانی. فریدون مشیری : از دیار آتشی : پنجره گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/521151