دل من دیر زمانی است که می پندارد ؛ « دوستی » نیز گُلی است؛ مثل نیلوفر و ناز ، ساقهء تُردِ ظریفی دارد . بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد جان این ساقه نازک را ـ دانسته ـ بیازارد ! * در زمینی که ضمیر من و توست ، از نخستین دیدار ، هر سخن، هر رفتار ، دانه هایی ست که می افشانیم . برگ و باری است که می رویانیم آب و خورشید و نسیمش «مهر» است گر بدان گونه که بایست به بار آید، زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید . آنچنان با تو در آمیزد این روحِ لطیف، که تمنای وجودت همه او باشد و بس . بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس . * زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست . * در ضمیرت اگر این گُل ندمیده است هنوز ، عطر جان‌پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز دانه ها را باید از نو کاشت. آب و خورشید و نسیمش را از مایهء جان خرج می باید کرد . رنج می باید برد . دوست می باید داشت ! * با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد با سلامی که در آن نور ببارد لبخند دست یکدیگر را بفشاریم به مهر جام دل هامان را مالامال از یاری ، غمخواری بسپاریم به هم بسراییم به آواز بلند : ـ شادی روی تو ! ای دیده به دیدار تو شاد باغِ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست تازه ، عطر افشان گلباران باد . فریدون مشیری : از دیار آتشی : دوستی گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/521154