در آمد از در، بیگانه وار، سنگین، تلخ! نگاه منجمدش، به راستای افق، مات، درهوامی ماند. نگاه منجمدش رابه من نمی تاباند! * عزایِ عشق کهن را سیاه پوشیده! رُخش همان سمنِ شیرِماه نوشیده! نگاه منجمدش، خالی ازنوازش و نور، نگاه منجمدش کور! ازغبارغرور! هزارصحراازشهرآشنایی دور! * نگاه منجمدش همین نه بر رخم،ازآشتی دری نگشود، که پرس وجویِ دونا آشنادر آن گم بود! * نگاه منجمدش رانگاه می کردم. تنم ازاین همه سردی به خودمی پیچید. دلم ازاین همه بیگانگی فروپاشید! * نگاه منجمدش رانگاه می کردم چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟ چگونه آن همه احساس رابه هیچ شمرد؟ چگونه ان همه خورشیدرابه خاک سپرد؟! * درین نگاه، درین منجمد، درین بی درد! مگرچه بود، که پای مرابه سنگ آورد؟ مگرچه بودکه روح مراپریشان کرد! * به خویش می گفتم: چگونه می برّرّد از راه، یک نگاه تو را؟ چگونه دل به کسانی سپرده ای، که به قهر، رهاکنندوبسوزندبی گناه تورا؟! * نگاه منجمدش رانگاه می کردم. چگونه صاحب این چهره،سنگدل بودست؟! دلم، به ناله آمد: ـ ای صبورِملول! درون سینه ی اینان،نه دل ، که گِل بودست! فریدون مشیری : لحظه ها و احساس : قهر گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/521170