عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی ایمان ز سر زلفت، زنار عجب بندد کز کافر زلف خود،یک پیچ تو بگشایی ای از پس صد پرده، درتافته رخسارت تا عالم خاکی را از عشق برآرایی جان دوش ز سرمستی، با عشق تو عهدی کرد جان بود دران بیعت، با عشق به تنهایی سر عشق به گوشش برد، سر گفت به گوش جان کس عهد کند با خود؟ نی تو همگی مایی؟ چندانکه تو می‌کوشی، جز چشم نمی‌پوشی تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی؟ جان گفت که ای فردم، سوگند بدین دردم سوگند بدان زلفی، عاشق کش سودایی کان عهد که من کردم، بی‌جان و بدن کردم نی ما و نه من کردم، ای مفردیکتایی مست آنچ کند در می، از می بود آن بروی در آب نماید او، لیک او است ز بالایی تبریز ز شمس الدین، آخر قدحی زو، هین آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی؟ مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5241