از هر چه ترنجیدی، با دل تو بگو حالی کی دل تو نمی‌گفتی کز خویش شدم خالی؟ این رنج چو در وا شد، دعوی تو رسوا شد زشتی تو پیدا شد، بگذار تو نکالی در صورت رنج خود، نظاره بکن ای بد کی باشد با این خود آن مرتبهٔ عالی؟ بنگر که چه زشتی تو، بس دیوسرشتی تو این است که کشتی تو، پس از که همی‌نالی؟ گر رنج بشد مشکل، نومید مشو ای دل کز غیب شود حاصل، اندر عوض ابدالی از ذوق چو عوری تو، هر لحظه بشوری تو کی کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی در بادیه مردان را کاریست، نه سردان را کین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی در خدمت مخدومی، شمس الحق تبریزی بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5245