عاشق شو و عاشق شو، بگذار زحیری سلطان بچه‌یی آخر، تا چند اسیری؟ سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری آن میر اجل نیست، اسیر اجل است او جز وزر نیامد، همه سودای وزیری گر صورت گرمابه نه‌یی، روح طلب کن تا عاشق نقشی، ز کجا روح پذیری؟ در خاک میامیز، که تو گوهر پاکی در سرکه میامیز، که تو شکر و شیری هر چند از این سوی تو را خلق ندانند آن سوی که سو نیست، چه بی‌مثل و نظیری این عالم مرگ است و درین عالم فانی گر زانکه نه میری، نه بس است این که نمیری؟ در نقش بنی آدم، تو شیر خدایی پیداست درین حمله و چالیش و دلیری تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم بیزارم ازین فضل و مقامات حریری بی گاه شد این عمر، ولیکن چو تو هستی در نور خدایی، چه بگاهی و چه دیری اندازهٔ معشوق بود عزت عاشق ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری زیبایی پروانه به اندازهٔ شمع است آخر نه که پروانهٔ این شمع منیری؟ شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید که اصل بصر باشی، یا عین بصیری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۲۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5251