برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری بگشای کنار، آمد آن یار کناری برخیز بیا دبدبهٔ عمر ابد بین رستند و گذشتند زدم‌‌های شماری آن رفت که اقبال بخارید سر ما ای دل سر اقبال ازین بار، تو خاری گنجی تو، عجب نیست که در تودهٔ خاکی ماهی تو، عجب نیست که در گرد و غباری اندر حرم کعبهٔ اقبال خرامید از بادیه ایمن شده، وز ناز مکاری گردان شده بین چرخ که صد ماه درو هست جز تابشیک روزه، تو ای چرخ چه داری؟ آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد نی شورش دل آرد و نی رنج خماری بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۳۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5263