زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی کین جاست تو را خانه، کجایی تو، کجایی؟ آن جا که نه جای است، چراگاه تو بوده‌ست زین شهره چراگاه، تو محروم چرایی؟ جاندار سراپردهٔ سلطان عدم باش تا بازرهی از دم این جان هوایی گه پای مشو گه سر، بگریز ازین سو مستی و خرابی نگر و بی‌سر و پایی ای راهنمای از می و منزل چو شوی مست نی راه به خود دانی و نی راه نمایی مستان ازل در عدم و محو چریدند کز نیست بود قاعدهٔ هست نمایی جان بر زبر همدگر افتاده زمستی همچون ختن غیب، پر از ترک خطایی این نعره‌زنان گشته که، هیهای چه خوبی وان سجده کنان گشته که بس روح فزایی مخدوم خداوندی، شمس الحق تبریز هم نور زمینی تو و خورشید سمایی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۴۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5266