یک روز مرا بر لب خود میر نکردی وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم حیران و پریشانم و تعبیر نکردی یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را دیوانهٔ آن زلف چو زنجیر نکردی بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی در کعبهٔ خوبی تو احرام ببستیم بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت شد پیر دلم، پیروی پیر نکردی با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست تا خسته بدان غمزههٔ چون تیر نکردی بس عقل که در آیت حسن تو فروماند وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم صد لابه و یک ساعت تاخیر نکردی در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی بیمار شدم از غم هجر تو و روزی از بهر من خسته، تو تدبیر نکردی خورشید رخت با زحل زلف سیاهت صد بار قران کرد و تو تاثیر نکردی بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز وز قصهٔ هجرانم تحریر نکردی خامش شوم و هیچ نگویم پس ازین من هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۴۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5268