دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی، لابه کردی
چه سود، از حکم بیزنهار رفتی
به هر سو چاره جستی، حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد؟ چون در زمین خوار رفتی؟
ز حلقهی دوستان و هم نشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکتهها و آن سخنها؟
چه شد عقلی که در اسرار رفتی؟
چه شد دستی که دست ما گرفتی؟
چه شد پایی که در گلزار رفتی؟
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که میکردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید
دران ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد، چه پرسم، من چه دانم؟
بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی، صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی؟
جوابکهای شیرینت کجا شد؟
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی، مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت؟
زهی پرخون رهی، کین بار رفتی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5272