نمی توان ز سخن ساختن خموش مرا که چون صدف ز دهان است رزق گوش مرا اگر چه صحبت من غم زداست همچو شراب به روی تلخ، حریفان کنند نوش مرا ز آفتاب بود روشناییم چون لعل نمی توان به نفس ساختن خموش مرا مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا نکرده بود تماشا هنوز قامت راست که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام که روی گرم نمی آورد به جوش مرا چنان ز تنگی این بوستان در آزارم که صبح عید بود روی گلفروش مرا خوشم به صحبت بلبل که می برد صائب به سیر عالم دیگر ز هر خروش مرا صائب تبریزی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۶۲۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/52820