پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را بر زر مگیر تنگ که از خرده شرار دایم به آهن است سر و کار سنگ را از تیغ آبدار نترسند پردلان از چار موجه نیست محابا نهنگ را از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو در راستان اثر نبود ریو و رنگ را دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو چون دانه های سبحه قطار کلنگ را! تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل صائب مده ز دست می لاله رنگ را صائب تبریزی : دیوان اشعار : غزلیات : غزل شمارهٔ ۷۱۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/52908