سوالی دارم ای خواجهی خدایی
که امروز این چنین شیرین چرایی؟
که باشد مه که گویم ماه رویی
که باشد جان که گویم جان فزایی
مثالی لایق آن روی خوبت
بسی شبها ز حق کردم گدایی
رها کن این همه، با ما تو چونی؟
تو جانی و به چونی درنیایی
تو صد ساله ره از چونی گذشتی
میان موجهای کبریایی
هوای خویشتن را سر بریدی
ز میل نفس خود کردی جدایی
همه میل دل معشوق گشتی
به تسلیم و رضا و مرتضایی
ازین هم درگذشتم، چونی ای جان؟
که این دم رستخیز سحرهایی
همیپیچی به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را مینمایی
زمانی صورت زندان و چاهی
زمانی گلستان و دلربایی
همان یک چیز را گه مار سازی
گهی بخشی درختی و عصایی
به دست توست بوقلمون همه چیز
زانسان و زحیوان و نمایی
گهی نیل است و گاهی خون بسته
گهی لیل است و گه صبح ضیایی
بدین خوف و رجاها منعقد شد
که از هر ضد ضد بر میگشایی
سوالی چند دارم از تو، حل کن
که مشکلهای ما را مرتجایی
سوال اول آن است ای سخن دان
که هم اول، هم آخر جان مایی
چو اول هم تویی و آخر تویی هم
ز که دانم وفا و بیوفایی؟
دوم آن است ای آن کت دوم نیست
که رنج احولی را توتیایی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5297