شنودم من که چاکر را ستودی
که باشم من؟ تو لطف خود نمودی
تو کان لعل و جان کهربایی
به رحمت برگ کاهی را ربودی
یکی آهن بدم بیقدر و قیمت
توام آیینهیی کردی، زدودی
زطوفان فنایم واخریدی
که هم نوحی و هم کشتی جودی
دلا گر سوختی، چون عود بوده
وگر خامی بسوز اکنون که عودی
به زیر سایهٔ اقبال خفتم
برون پنج حس راهم گشودی
بدان ره بیپر و بیپا و بیسر
به شرق و غرب شاید شد به زودی
دران ره نیست خار اختیاری
نه ترساییست آن جا، نه جهودی
برون از خطهٔ چرخ کبودش
رهیده جان ز کوری و کبودی
چه میگریی؟ بر خندندگان رو
چه میپایی؟ همان جا رو که بودی
از این شهدی که صد گون نیش دارد
به جز دنبل ببین چیزی فزودی؟
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۸۴
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5308