به جان تو پس گردن نخاری نگویی می‌روم، عذری نیاری بسازی با دو سه مسکین بی‌دل اگر چه بی‌دلان بسیار داری نگویی کار دارم در پی کار چه باشی بسته، تو خاوندگاری تو گویی می‌روم، رنجور دارم نه رنجورانه ما را می‌گذاری؟ ز ما رنجورتر آخر که باشد؟ که در چشمت نیاییم از نزاری خوری سوگند که فردا بیایم چه دامن گیردت سوگند خواری تو با سوگند، کاری پخته‌یی سر که بر اسرار پنهانی سواری تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز که بی‌مه شب بود دلگیر و تاری تو آبی، ما مثال کشت تشنه مگرد از ما، که آب خوش گواری بپاش ای جان درویشان صادق چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟ چه درویشان که هر یک گنج ملکند که شاهان راست زیشان شرمساری به تو درویش و با غیر تو سلطان ز تو دارند تاج شهریاری که مه درویش باشد پیش خورشید کند بر اختران، مه شهسواری منم نای تو، معذورم درین بانگ که بر من هر دمی، دم می‌گماری همه دم‌‌های این عالم شمرده ست تو ای دم چه دمی که بی‌شماری مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۹۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5316