خداوندا زکات شهریاری
ز من مگذر شتاب، ار مهر داری
هلا آهستهتر ای برق سوزان
که شد چشمم ز تو ابر بهاری
نمیتاند نظر کندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
عنان درکش، پیاده پروری کن
که خورشیدی و عالم بیتو تاری
جدایی نیست این، تلخی نزع است
گلوی ما به هجران میفشاری
چو سایه میدود جان در پی تو
گذشت از سایه، جان در بیقراری
به روی او دلا بس باده خوردی
بدین تلخی، ازان رو در خماری
چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری؟
نه دست من گرفتی، عهد کردن؟
که ما را تا قیامت دست یاری؟
ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو که دست از من نداری
که یارد با تو دیگر عهد کردن؟
که تو سنگین دلی، بیزینهاری
تو خیره کش تری، یا چشم مستت؟
که بر خسته دلانش میگماری
حدیث چشم تو گفتم، دلم رفت
به دریای فنا و جانسپاری
دل من رفت، عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد، تا کارشان را میگزاری
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5322